نتایج جستجو برای عبارت :

در دامان کدامین نسیم به دنبال بچگی‌هایم باشم؟!

خسته‌ام...
الان که دارم این متن را می‌نویسم تو گویی کوهی همچون دماوند بر دوش می‌کشم...
 
آن‌قدر خسته که می‌خواهم برای چند ثانیه هم که شده از درون و بیرون خالی باشم. چه کنم که این آرزو خیلی دور از دسترس به نظر میرسد...
آرزویِ رهایی برای چند ثانیه...خوشحالم که هنوز طعم رها بودن را فراموش نکرده‌ام...
اما دل‌لرزان... نکند روزی بیاید که رهایی گم شود در میان گمشده‌هایم.... 
از چه خسته شده‌ام؟!از نبودن‌هایت؟!... از بودن‌هایِ موقت؟!... از شادی‌هایِ موق
مولود کعبه عشق   در کعبه  به پا  گشت ، خدا می داندمولِد   شیر  خدا   گشت ، خدا  می دانددر شب حادثه  در جای پیمبر  خوابیدهجرت  دوست  روا  گشت ، خدا می داندفاطمه کفو علی بود ، چنان  دسته گلیاز چه  قبرش  به خفا گشت  ،خدا می داندیُطعمون است سه شب خاطره ی افطارشسفره   لبریز  صفا   گشت ، خدا می دانددست پرورده ی دامان رسول است علیراه  او  جمله ،  وفا  گشت ،  خدا  می داندعلم در سینه ی  دریایی او مخفی  ماندنکته  در  نکته  چها  گشت،   خدا می داندبار ها
متن آهنگ کودتا
دنیارو مبهوت میکنم وقتی سکوت میکنم از انقلاب عاشقی
دارم سقوط میکنم …
یکی میگه عاشقت باشم عاشقت باشم باشم و باشم و باشم و باشم
یکی میگه با تو بد باشم سرد و تنهام باشم باشم و باشم و باشم و باشم
کودتا کن نگاه کن مرا نازنین رفتنت عاشقت را زند بر زمین
کودتا کن صدا کن مرا بهترین رفتنت عمر من را گرفته ببین
منبع : رز موزیک
کاش باشم ناله ای، تا گل بدن گوشم کند.
کاش باشم پیرهن، از شوق آغوشم کند.
کاش گردم شمع و سوزم در سر بالین او،
بهر خواب ناز خود ناچار خاموشم کند.
کاش باشم حلق های در بند زلفان نگار،
هر زمان از زدف مشکینی سیه پوشم کند.
کاش باشم جوی آبی در زمین خاطرش،
بهر رفع تشنگی شادم، اگر نوشم کند.
کاش باشم ساقی بزم وصال آن نگار،
تا ز جام وصل خود یک عمر مدهوشم کند.
کاش باشم شعر تر، جوید مرا از دفتری
، هر گه از یاد و هشش یک دم فراموشم کند.
گریه کن تامغفرت آیدبه دامان عطا/روزهای آخری باشد در این ماه خدا/لطف ایزد برگ آزادی ازآتش بود/برترین نعمت بود آن گوهرناب ولا/درنمازوروزه وقرآن وافطار وسحر/گنج زیبای بصیرت بندگی باصفا/عشق درمان میشوددر پرتو آل نبی/ازخدا خواهیم دائم این ولارابا رضا/انس باقرآن همیشه عزت رحمانی است/ارث این ماه مبارک گلشن خوب دعا/ای خداتقوای ماراحفظ کن تاروز حشر/تازشیطان ستمگر دور گردیم وجدا/آخرماه مبارک عیدی ماشدظهور/یوسف زهرابیاید میدهد دل راشفا/
دیار حافظ
 چرا نه در پی عزم دیار خود باشم چرا نه خاک سر کوی یار خود باشم
غم غریبی و غربت چو بر نمی‌تابم به شهر خود روم و شهریار خود باشم
ز محرمان سراپرده وصال شوم ز بندگان خداوندگار خود باشم
چو کار عمر نه پیداست باری آن اولی که روز واقعه پیش نگار خود باشم
ز دست بخت گران خواب و کار بی‌سامان گرم بود گله‌ای رازدار خود باشم
همیشه پیشه من عاشقی و رندی بود دگر بکوشم و مشغول کار خود باشم
بود که لطف ازل رهنمون شود حافظ وگرنه تا به ابد شرمسار خود باشم
م
بسم رب الرفیقسر نماز بودم. از معدود ثانیه هایی که به زور با خدای خودم خلوت میکنم. رکعت دوم، بین قنوت و رکوع، انگار که زورِ دست هایِ نسیان نرسیده باشه، یاد تو از لابلای خاطرات خاک خورده خودش رو کشید بیرون! وقتی به خودم اومدم سلام آخر نماز بودم...+با وجود همه کم لطفی ها، ممنونم از نسیان!پ.ن
برگ زردی با سماجت شاخه را چسبیده بود
دست‌های خویش و دامان توام آمد به یاد
سهیل محمودی
یعنی میشه روزی بیاد که من موسسه خودمو زده باشم؟
روزایی که همش در سفر باشم؟
کتابمو چاپ کرده باشم؟
ساز موردعلاقم رو یادگرفته باشم؟
رو پشت بوم خونم یه تلسکوپ خیلی گنده داشته باشم و تور ستاره گردی برگزار کنم؟
تو آزمایشگاه خودم رو کیسای مختلف تحقیق انجام بدم؟
روزایی که هدفام رو زندگی کنم؟
"سوره باران"
مثل باران به تن خشک بیابان برگرد 
باغت آباد ! به آبادیِ ویران برگرد 
سبز بودیم ولی زرد چو گندم شده ایم 
قبلِ خشکیدن مان سوره ی باران برگرد
کوچه های دل خود را همگی ریسه زدیم 
ای سفر کرده به این شهر چراغان برگرد 
پای بر دامن غربت نکش از تنهایی
ای همه خلق تو را دست به دامان برگرد 
وعده های سرِ خرمن به دلم دادم دوست 
فصل خرمن که گذشته‌ است بهاران برگرد 
عید همگی مبارک :) 
#نیمه_شعبان
من چلچراغ خانه‌ی پیراهنت باشمروزی کنارت همدمت عشقت زنت باشم
ای وای فکرش را بکن بین همه خوبانآخر ببینی من فقط وصل تنت باشم
شب‌های سرد زندگی حتی اگر آیدمن همدم دردت چراغ روشنت باشم
می‌خواهم اینجا باشی و هرشب کنار تودر حال عشق و مستی و بوسیدنت باشم
من آرزویم بود جای شانه‌ات بودمیا اینکه جای دکمه‌ی پیراهنت باشم
ای کاش من حس لطیف شعر تو بودمیا کاش می‌شد بوسه‌ای بر گردنت باشم 
چیز زیادی از حضور تو نمی‌خواهممن قانعم باشی و غرق دیدنت باشم
با ا
چهره ی آدمارو نگاه میکنم.همشون حیرون و سرگردون دنبال تروفی های این بازی لعنتی هستن.دخترا همشون دنبال اون پسری که قوی تر و قدرتمند تره و پسرا دنبال دختری که کول تره و خوشگل تر.دیگه هیچکس از همسن و سالای من دنبال ساختن نیستن.شاید چون ما تربیت شده ی پدرومادر هایی هستیم که همیشه ناکام بودن و تمام به دست نیاوردن هارو گره زدن فرو کردن تو مغزما!
خسته ام از این بازی.نمیخوام جزیی ازش باشم...
 
 
رفته بودی که بازگردی
رفته بودی که دیو خصم را به پیکار جوانمردانه از وطن بیرون برانی...
دیو خصم را یارای پیکار با تو نبود از در حیله درآمد و به جادوی سیاه رستم را به بند کشید.
چه جوانمردانه جان دادی در راه مام وطن
چه گل های سرخی که از خون پاکت بر دامان مادر وطن روییدند
عطر گل سرخ بود که روحم را نوازش داد
عطر گل سرخ بود که پاکی قلبت را به خاطرم آورد
عطر گل سرخ بود که لغزش اشک بر گونه های مادرت را سبب شد
شاید اگر بودی، روزی ملاقاتت میکردم و برایم ا
در خاله بازی خواستی تا شوهرت باشمدر عین کودک بودنم نان آورت باشمهر جا که می خواهی بخوابی با عروسکهاتبا آن تفنگ چوبی ام دور و برت باشموقتی که سیب از شاخه ی همسایه می چینییک رشته کوه مطمئن پشت سرت باشمآنروزها می خواستم تا خواهرم باشییا من پسر باشم شما هم مادرم باشیتا آخر بازی سرم بر دامنت باشدچشمم به تصویر گل پیراهنت باشد
ادامه مطلب
اینکه آدم از عشق به نفرت برسه قشنگ نیست ولی بهتر از عشق بی فرجامه. راضیم از حس نفرت توی وجودم. 
+ اومدم یه کتابخونه جدید :) 
فردا بعد از کلی روز بچه ها رو میبینم. باید به اعصابم مسلط باشم. نباید بدرفتار باشم. باید صبور باشم. باید باعرضه باشم.
میتونستم بهترین باشم.
میتونستم،شاید میتونستم.
 
هیچ وقت نخواستم شبیه کسی دیگه باشم
اما خواستم شبیه کس دیگه ای "خوب" باشم
نشد "خوبِ خودم" باشم
 
تونستم بهترین باشم اما نه اون بهترینی که خودم میخواستم..
بهترینی که اونها میخواستن
و این یعنی هنوزم دورم
از خودم،
از خوب خودم،
و از هر چیزی که تا الان براش دست و پا میزدم
 
 
 
الهم رب شهر رمضان

باز آمده ام دست به دامان تو باشم
کافر شوم از غیر و مسلمان تو باشم
 
سی روز جدا باشم از آشفتگی خلق
تا معتکف موی پریشان تو باشم
 
تا شام ابد حلقه به گوش تو بمانم
از صبح ازل گوش به فرمان تو باشم
 
سی روز قبولم کن و مهمان دلم باش
تا سی شب پر خاطره مهمان تو باشم
 
قرآن به سرم بود، که امشب شب قدر است
جانم به کفم بود که قربان تو باشم
 
آیات تو را بر طبق سینه گذارم
رحلی شوم و حافظ قرآن تو باشم
علیرضا بدیع

+
 پ. ن 1:
قبلا هم نوشته بودم این شعر
تنهایی سفر کردن وقتی شروع می شود که آدم بفهمد برای خوشحال بودن و خوش گذراندن به کس دیگه ای احتیاج ندارد... بداند نیازی نیست برای داشتن یک حس خوب، دست به دامان کس دیگری شود...
آدم اول باید بتواند از بودن با خودش لذت ببرد... خودش را دوست بدارد... گاهی با خودش بخندد... و طلسم تنهایی که نمی‌شود را بشکند...!
یکی از روزهای پاییزی که تحت فشار بی‌حوصلگی زیاد و روزمرگی‌های کسل کننده بودم، تصمیم گرفتم بدون همراه داشتن هیچکس و فقط همراه خدایم یک سفر کوتاه و ن
بیهوده مرا به هیچ دلگرم مکن
با قول و غزل مرا تو سرگرم مکن
با من تو دو صد بار به جنگ آمده ای
دانم که تو هم چو من به تنگ آمده ای
ناصح شده ای سبک کنی بارت را؟
بر دوش من افکنی تو سربارت را؟
در کوره رهی . چراغ یاران شده ای ؟
در تاب و تب زمین. تو باران شده ای ؟
تو همچو منی و . درد من میدانی
ناکرده گناه گشته ایم قربانی
این درد ندارد هیچ درمان و دوا
آن به که رها کنیم دامان خدا
عادل نکند به هیچکس جور و جفا
یک قوم خوشند و مابقی باد هوا
بر خویش رها نموده  سامان جه
 
سرگشتۀ محضیم و در این وادیِ حیرتعاقل تر از آنیم کِ دیوانه نباشیمچون می نرسد دست به دامان حقیقتسهل است اگر در پی افسانه نباشیم
 
                                                                  "اخوان ثالت"
 
بله؛ از آفتاب بِ ماهتاب،
 
از خشکی بِ دریا،
 
از خورشید بِ برف!
 
 
قل حق می‌زند جان مخمّر تو این دیدی و من آن مخمّر 
تو با مستان به ظاهر حکم کردیندیدی هست پنهان مخمّر
ندیدی جوشش آن روح رقصانسرور پاک چرخان مخمّر
تو را با خودخوشی بیچاره‌ای کردرها از قول و پیمان مخمّر
چنین آزادی‌ای ننگ است یا ربمبادا هول هجران مخمّر
سزاوارم به یک جام عدم‌گیرسر زاهد زنم چان مخمّر
شریعت خواندم و جامی نگیراندطریقت راندم از کان مخمّر
حقیقت‌پیشه‌ای بی‌جامه آزادچنین باشم به قرآن مخمّر
بیا حلمی سرای باده وجد استبچرخان جان و د
در خاله بازی خواستی تا شوهرت باشمدر عین کودک بودنم نان آورت باشمهر جا که می خواهی بخوابی با عروسکهاتبا آن تفنگ چوبی ام دور و برت باشموقتی که سیب از شاخه ی همسایه می چینییک رشته کوه مطمئن پشت سرت باشمآنروزها می خواستم تا خواهرم باشییا من پسر باشم شما هم مادرم باشیتا آخر بازی سرم بر دامنت باشدچشمم به تصویر گل پیراهنت باشد…
ادامه مطلب
می خوام یه غنچه باشم میون باغچه باشم
برگامو هی وابکنم،ببندم،وقتی که آفتاب می تابه بخندم
برم به مهمونی شاپرک ها،
قصه بگم برای کفشدوزک ها
(غنچه اسیر خاکه منتظرآفتابه وقتی که تشنه باشه،توآرزوی آبه)
 
می خوام یه ماهی باشم توآب آبی باشم
پیرهن سرخ پولکی بپوشم،ازآب پاک چشمه ها بنوشم
باله هامو،وابکنم ،ببندم شناکنم شادی کنم بخندم
(ماهی فقط توآبه،توحوض ورود ودریاست شایدکه ازصبح تاشب توفکردشت وصحراست)
 
می خوام یه بره باشم میون گلّه باشم
همیشه باشم
1. دیگه به درجه ای از کمال رسیدم که تارا امروز دست کرد تو جیبش و یه دونه از اون تی بگ های خوشمزه اش بهم داد و در حالیکه برفام ریخته بود بهم گفت "امروز دیر تعطیل میشیم." 
ینی واقعا انقد دوستای خوبی دارم که واقعا میفهمن سه شنبه ها حالم بده؟ خیلی دوسشون دارم بعضیاشونو...  
تازه ایناروسِ قشنگم در به در دنبال لیوان و آب جوش بود برام :))) بعد میگه فکر نکنی خبریه ها، تو که افسردگی میگیری منم افسردگی میگیرم :| نمیدونستم الان داره تعریف میکنه یا نابود یا چی :))
برای امسالم باید چندتا هدف‌گذاری داشته باشم؛ 
حداقل ۲۰ تا کتاب بخونم ~ در زمینه اخلاق و رمان حداقل ۳۰ درصد باشه.
در مکالمه انگلیسی و دایره‌ی لغات پیشرفت محسوسی داشته باشم.
آلمانی هم بتونم مکالمات ساده داشته باشم. ~ اولویت نیست.
حداقل یدونه سیستماتیک ریویو و یا دوتا ارجینال آرتیکل مشارکت داشته باشم.
کاهش مصرف گوشت
~ اگه بتونم تمرین ریاضی و نوروساینس
پر از بیقراری بودم. از خونه تا برسم سرکار رادیو قرآن گوش دادم.
عصر بعد از چنگ زدن به ریسمان کلمات حافط و سعدی دست به دامان قرآن شدم. خدا از موسی گفت...خدا گفت نترس...67 و 68 سوره طه رو مدام مرور میکنم. 
بیقراریهام شسته شد. خدایا با موسی ت حرف بزن؛ آدم به لالایی کلمات آرامش میگیره.
​​​​​​کسی جز خودم اینجا مخاطبم نیست. نباشه شاید هیچوقت. 
دنبال کسی نیستم که بخونه منو، درواقع دنبال هیچی نیستم. فقط کمی تلاش دوباره برای چفت هم چیدن کلمه ها، شاید که دوباره قدرت پیدا کنم و خودکار دستم بگیرم. تواناییشو داشته باشم دوتا جمله سرهم کنم واسه اونی که همیشه میگه تو خوب مینویسی کمکم کن پیام فلانی رو جواب بدم و من با یه لبخند قلمبه میگم روم حساب نکن=]
آدم اونجایی به لذت حقیقی نوشتن دست پیدا میکنه که دل بکنه از توجه بقیه، از اینکه کی
سلام بر بلاگری عزیزی که به وبلاگم وارد شدی و داری این مطلبمو می‌خونی، خیلی خوش اومدی به وبلاگم.
از فاطمه خانم که من رو به چالش "۱۰ کاری که قبل از مرگم که باید انجام بدهم" دعوت نمودند، مچکرم.
۱۰ کاری که قبل مرگم بهتره انجام بدم:
آدم قبل مرگش دنبال دعا و نماز و استغفار و این هاست
ولی دوست دارم بعد مرگم نامی از خودم باقی گذاشته باشم.
ولی این کارها رو انجام داده‌ام که با خیال راحت برم اون دنیا.
۱-خوشحال کردن بنده‌های خدا
۲-یادبگیرم و یاد بدهم یادگرف
مثلا دیگه از هیچ کس ننویسم و احساساتم رو خاک کنم و بی توجه بهشون باشم.
شاید یه نوعی از مبارزه باشه.مبارزه با هر چیزی!
یا مثلا دیگه با زبونم از پشت به دندون هام فشار نیارم
یا بیخیال باشم نسبت به درد توی استخون هام
یا اینکه کالباس توی ساندویچ هامو درنیارم!
یا بیشتر درگیر زندگی خودم بشم.غرق بشم توی خودم.
بیشتر دنیای خودمو دوست داشته باشم و بیشتر برای خودم باشم.
یا بیشتر برای "خودم" وقت بذارم این دفعه.
بسم الله الرحمن الرحیمبه نام خدایی که به آدم قدرت انتخاب دادقدرت داد تا انتخاب کنه میخاد برنده باشه یا بازندهمن به خاطر آینده ی پسر و دخترم میخام بجنگم تا پیروز باشممن بخاطر شاد کردن همسرم میخام بجنگم تا پیروز باشممن انتخاب میکنم برنده باشم چون خدا برنده ها را دوست دارهمن میخام پیروز باشم پس با تمام قدرت میجنگممیجنگم و برنده میشمقدرتمند میشم و موفق میشمبخاطر سربلندی بچه هامبخاطر اینده سازی بچه هام باید برنده باشممن پیروز میشم
این اسم و انتخاب کردم و فک کنم بار ها و بارها هم این اسم و انتخاب خواهم کرد«ماهی سیاه کوچولو» 
میخواستم مث اون باشم بجنگم، قوی باشم ، آرزو داشته باشم، شجاع باشم و به تلاشم ادامه بدم.
میخواستم از برگه بیام بیرون برم تا به اقیانوس برسم. 
ماهی سیاه کوچولو بهم بگو چرا شبیه تو نشدم؟ منم یه ماهی ام اما یه ماهی بیرون از آب داره ذره ذره جون میده
ماهی جون کاش بیای نجاتم بدی دستمو بگیری ببریم تا رودخونه تا دریا تا اقیانوس...
از 10 روز پیش دارم برنامه های تولد آبجیمو میریزم، وقتی نتونی کسی رو بغلش کنی بهش تبریکت تولد بگی و کلی باهات فاصله داره دست به دامان اینترنت و ویدیو میشی:(قرار شد خانوادمون +دوستای صمیمی آبجیم یه ویدیو از خودشون بگیرن و تولدش تبریک بگن بعد همه این ویدیو ها رو پشت هم بزاریم تا براش بفرستم:)
هماهنگ کردن با این همه ادم که ویدیو از خودشون بگیرن بفرستن سخته چون خیلی لفتش میدن 11 روز مونده به تولد آبجیم ولی نمیدونم چرا قبول نمیکنن که ادیت کردن این وید
لعنتیعذاب وجدان دارم
خانوادم خسته شدن.
و من دلم نمیخواد برای اینکه خودم خوش باشم یا جایی باشم که دلم میخواد ، اونا به زحمت بیفتن
مادامی که لذت من در گرو اذیت شدن اوناست نمیخوامش
دو راه دارم.یا خودم کامل مسئولیتش رو بپذیرم.یا برم.
همیشه دوس داشتم مثل اون دسته ادمایی باشم که خیلی خفن ب نظر میان
جای اونایی برای اروم شدنشون ساز میزنن میخونن و یا نقاشی میکشن!
جای اونایی که عکاسیو حرفه ای کار کردن (یا ی هنریو حرفه ای دنبال کردن) 
جای اونایی که کتابخورن 
جای اونایی که بلدن قلمبه سلمبه حرف بزنن 
جای اونایی که قلمشون وحشتناک عالیه
جای اونایی که سلیقه اشپزیشون حرف نداره
جای اونایی که ب همه کاراشون با برنامه ریزی میرسن
جای اونایی که اون سر دنیا زندگی میکنن
جای اونایی که کل دنی
آن یار که عهد دوستاری بشکست  /  می‌رفت و منش گرفته دامان در دست
می‌گفت دگرباره به خوابم بینی  /  پنداشت که بعد از آن مرا خوابی هست

آن یار که عهد دوستاری بشکست  /  می‌رفت و منش گرفته دامان در دست
می‌گفت دگرباره به خوابم بینی  /  پنداشت که بعد از آن مرا خوابی هست
شاید باورتون نشه، ولی من مطمئنم که آه جانسوز من بوده که دامان فردوسی پور رو گرفته!
همون دوشنبه شبایی که از خستگی چشمام میسوخت، پتو رو میکشیدم روی سرم ولی از صدای فردوسی پور که تو خونه میپیچید خوابم نمیبرد و در حالی که دندان به دندان کین میخاییدم، باغضب  میگفتم ساکت شی الهی عادل!
وی سرانجام برای همیشه ساکت شد!
سلام ای خاطرات کودکی ها
صدای داس  و آب و نان و بابا
تو را تابی نهایت دوست دارم
تو ای زیباترین میراث دنیا
تو یادم دادی پروانه باشم
برای بچه ها چون سایه باشم
مرا تا قله های عشق بردی
توگفتی با خدا همسایه باشم
تو ای با روح وجان من صمیمی
تو ای آموزگار. بهترینی
کنددر چهره ات گل آشیانه
کلید مشکلات سرزمینی
تو ای اموزگار سرزنده باشی
همیشه خرم و پاینده باشی
 
بسم الله الرحمن الرحیمبه نام خدایی که به آدم قدرت انتخاب دادقدرت داد تا انتخاب کنه میخاد برنده باشه یا بازندهمن به خاطر آینده ی پسر و دخترم میخام بجنگم تا پیروز باشممن بخاطر شاد کردن همسرم میخام بجنگم تا پیروز باشممن انتخاب میکنم برنده باشم چون خدا برنده ها را دوست دارهمن میخام پیروز باشم پس با تمام قدرت میجنگممیجنگم و برنده میشمقدرتمند میشم و موفق میشمبخاطر سربلندی بچه هامبخاطر اینده سازی بچه هام باید برنده باشممن پیروز میشم
مثلاً از خودش می‌پرسه من چرا باید یه نفر رو احتیاج داشته باشمکه باهاش دو کلمه حرف بزنم؟خودم با خودم می‌تونم بیشتر از دو کلمه با خودم حرف بزنمو حرفای خودمو راحت‌تر بفهمم.اگه کسی به اینجا برسه،دیگه نه دنبال کسی می‌گرده، نه انتظار کسی رو می‌کشه...+داستایفسکی
دردانه کودکم
- برای دخترم، رهایم..

دردانه کودکم
رهای کوچکم
با خنده های ناب
بر بوته های سبز زندگی،
گل می کنی!
با هر بهانه ات
با عشوه های ناز
و چشمان سیاهت چه می کنی!
شیرین زبانِ من
از باغِ کلام تو 
هر واژه چیدنی است!
آهنگ بابایی گفتنت،
لحنی شنیدنی است.
...
در اوج شادی ات
کودک بمان همیشه
به دامان زندگی...

سعید فلاحی
برایم عجیب است این حجم از بی معرفتی که در دنیایمان حاکم است،اما مگر مهم است وقتی رفیق با معرفتی به نام خدا بالای سرت ایستاده؟من این را فهمیده ام که چقدر حساب باز کردن روی آدم ها احمقانه است،روی حرف هایشان ،رفتارهایشان و حتی افکارشان...گفتم:خسته نشدی؟
گفت:از چی؟
گفتم:از این حجم از بدی بی پایان!
گفت:مگر مهم است!!!؟خودم خوب باشم کافیست!!!
یاد گرفتم خوب باشم حتی اگر بد باشند،کافیست بدانم،خوب بودن من می تواند بزرگترین تلنگر برای کسی باشد که مفهوم خو
دکتر شریعتی در ص ۴۶۲ در توضیح ایمان پدران رسول گرامی اسلام (ص) این گونه توضیح می‌دهد:
 
ابراهیم، بت شکن تاریخ بشر، تربیت یافته‌ی آذر، بت تراش جامعه خویش، است… محمد در دامان بت پرستی رشد می‌کند. درست است که مورخین اسلام همه می‌کوشند تا دامان عبدالمطلب و ابوطالب را از شرک پاک سازند و این یک تمایل عمومی است که انسان دوست دارد قهرمان گرامی و مورد احترامش از خاندانی پاک، شریف و محترم باشد. همه قهرمانان ملی و اساطیری یا از خدایانند یا لااقل از خا
وقتی چشم‌هایم را می‌بندم، وقتی چشم‌هایم را باز می‌کنم، یک ثانیه بین هست و نیست، و احتمالا آن یک ثانیه را نمی‌شود با فیزیک هایزنبرگ و نسبیت انیشتین محاسبه کرد. آن یک ثانیه جایی‌ست که نمی‌شناسم. تا یک جایی می‌گردیم دنبال کسی که ما را با همه خصوصیات بد و خوبمان قبول کند. بعد می‌فهمیم نمی‌شود و شروع می‌کنیم به تغییر خودمان برای حفظ دیگران. آخرش درک می‌کنیم که نه ما می‌توانیم از خودمان فرار کنیم و نه تغییرات ما هرگز در چشم دیگران واقعی جلو
آرزوی من این است که دو روز طولانی در کنار تو باشم فارغ از پشیمانیآرزوی من این است یا شوی فراموشم یا که مثل غم هر شب گیرمت در آغوشمآرزوی من اینست که تو مثل یک سایه سرپناه من باشی لحظه تر گریهآرزوی من اینست نرم و عاشق و ساده همسفر شوی با من در سکوت یک جاده
آرزوی من این است هستی تو من باشم لحظه های هوشیاری مستی تو من باشمآرزوی من این است تو غزال من باشی تک ستاره روشن در خیال من باشیآرزوی من این است در شبی پر از رویا پیش ماه و تو باشم لحظه ای لب دریاآ
به نام گوینده ی «سوگند به قلم و آنچه مینویسد»
میخاستم از دلایلم که اینجا مطلب مینویسم بگم:
بمونه.
افکارم رو به مرور رشد بدم.
بتونم موضوعی رو توضیح بدهم. (که خیلی حوصلم کمه در این مورد)
بتونم وبلاگ هایی رو که دوست دارم بخونم و دنبال کنم.
نوشتن به یکی از عادت هام تبدیل بشه.
.
.
تکمیل میکنم این لیست رو. میدونم که باید دنبال دلیل های محکم تری باشم چرا که بهم ثابت شده «انگیزه» برای ادامه کار زیاد لازم نیست.
باید بتونی خودت رو پابندش کنی هرجوری که میتونی
بیزارم از همه چیز. واقعا بیزارم. این چه جهنمیه که داریم توش زندگی می‌کنیم؟ در ابعاد کوچیکتر بیزارم از جایی که هستم. که بیرون باید کشید از این ورطه رخت خویش به ولله. نباید جایی باشم که گه خاصشون من باشم. نباید جایی باشم که این همه بلاهت دورمو گرفته. خطرناکه اینجا، خطرناکه وقتی این توهمو بهم میده که خیلی خوبم. نیستم. 
     یکی دو هفته ای هست خواب شب پسرم مجدد بهم ریخته و من خیلی شبها ازین قضیه کلافه و متأسفانه عصبانی میشدم که نتیجه اون گاها رفتار مناسب و بدون صبر هست. توی این مدت خودم هم خیلی روحیه و جسم قوی ای نداشتم و در نتیجه به بهترین نحو نتونستم عمل کنم. امشب رفتم مطالعه ای بکنم تا ببینم اوضاع از چه قراره و اگر می تونم توی این روند بهبودی بدم و رفتار درستی داشته باشم.
     زمانی که مطالعه کردم دیدم همونطور که حدس زده بودم، بهم خوردن خواب یکی از ویژگی های ا
اکثر اوقات کپی پیست بقیه ام دنبال اینم کسایی رو که شخصیتشونو حرفاشونو حتی اهنگایی که گوش میدنو و من دوست دارم تو خودم بوجود بیارم اولش خیلی حس خوبی دارم یه حسی مث حس شاخ بودن خاص بودن اما بعد چندساعت میبینم که نمیتونم ادامه بدم و اونی باشم که یکی دیگه هست .میدونی نمیدونم چجوری براتون بگم مثلا من از متن و حالات صابر ابر خوشم میاد وقتی از صابر ابر خوشم بیاد زندگیم واسه دوروز میشه صابر ابر کل روزو تو گوگل سرچ می کنم که چی اهنگی گوش میده چی میپوشه
مگه میشه کتابی با عنوان روزی که برف سرخ ببارد کنار دستت باشه وتو بی توجه فقط درستا بخونی!!! حالا میخادفقط 20روز به کنکور مونده باشه :)وقتی برای اولین بار بازش کردم  با این ابیات مواجه شدم
به هیچ حیله در آغوش در نمی آئی 
مگر تو را ز نسیم بهار ساخته اند

بی گناهی کم گناهی نیست در دیوان عشق 
یوسف از دامان پاک خود به زندان رفته است 
صائب تبریزی 
نمیدانم پرم سوخته؛ چشمم کور شد یا پای خیالم را از بالا بریده اند که اینطور بی حرکت نشسته ام گوشه ی زندگی؛ صبحانه آماده میکنم، نهار، شام، روزی چند بار چای دم میکنم و میخورم، شبکه های تلویزیون را زیر و رو میکنم، هزار تا فیلم و سریال میبینم، با تلفن حرف میزنم، آی دی پیج های اینستاگرام را حفظ میکنم و دنبال پیام های آماده ی ارسال گوگل را زیر و رو می کنم، کنارش گاهی اجابت مزاج هم دارم اما سابقه نداشته هی منتظر باشم، هی منتظر باشم هی منتظر باشم تا او
هر سال روز تولدم دلم می‌خواست مرده باشم.چون فک می‌کردم یه سال دیگه به این کثافتی گذشت و من پیرتر شدم.یه سال بزرگتر شدم از هرچی که می‌خواستم باشم و بشه فرسنگ‌ها دورتر.یه سال بیشتر از خودم و همه چی و زندگی متنفر شدم.و با این حال قراره تو اون روز دوباره محکم توی صورتم بخوره که «هیچکس» به هیچ جاش نیست.امسال،اما امسال...آرومم.آرامشی که خیلی وقته منتظرش بودم.آرامشی که با فکر کردن بهش از ذوق و یادآوری عذاب گذشتم بدن و نفسم می‌لرزه و اشک تو چشام حلقه
هر سال روز تولدم دلم می‌خواست مرده باشم.چون فک می‌کردم یه سال دیگه به این کثافتی گذشت و من پیرتر شدم.یه سال بزرگتر شدم و از هرچی که می‌خواستم باشم و بشه فرسنگ‌ها دورتر.یه سال بیشتر از خودم و همه چی و زندگی متنفر شدم.و با این حال قراره تو اون روز دوباره محکم توی صورتم بخوره که «هیچکس» به هیچ جاش نیست.امسال،اما امسال...آرومم.آرامشی که خیلی وقته منتظرش بودم.آرامشی که با فکر کردن بهش از ذوق و یادآوری عذاب گذشتم بدن و نفسم می‌لرزه و اشک تو چشام حل
اکثر اوقات کپی پیست بقیه ام دنبال اینم کسایی رو که شخصیتشونو حرفاشونو حتی اهنگایی که گوش میدنو و من دوست دارم تو خودم بوجود بیارم اولش خیلی حس خوبی دارم یه حسی مث حس شاخ بودن خاص بودن اما بعد چندساعت میبینم که نمیتونم ادامه بدم و اونی باشم که یکی دیگه هست .میدونی نمیدونم چجوری براتون بگم مثلا من از متن و حالات صابر ابر خوشم میاد وقتی از صابر ابر خوشم بیاد زندگیم واسه دوروز میشه صابر ابر کل روزو تو گوگل سرچ می کنم که چی اهنگی گوش میده چی میپوشه
کله گردالی صحبت میکنه
من همیشه ارزو داشتم یه زندگی بی قید و بند داشته باشم،ینی دوس دارم اینقد به هیچجا وابسته نباشم که اگه یروز صب از خواب بیدار شدم و دلم خواست برم سفر سه ماهه،هیچ مانعی نداشته باشم.ینی بدون در نظر گرفتن عواقب مالی و سایر عواقب،فقط تصمیممو بگیرم و حرکت منم.البته سفر یه مثاله،در همه زمینه ها دوس داشتم همینجوری باشم اما تا امروز زندگیم حس میکنم دقیقا نقطه مقابل این موضوع بودم، ینی حتی ممکنه یوقتایی خیلی یاغی گونه برم دنبال کا
خب از اونجایی که میدونین من زندگی رو خیلی دوست دارم
و کاش بشه قبل مرگم کارایی که میخواستم همیشه انجام بدم رو انجام داده باشم
خب اینم لیست من
1. توی هر زمینه ای که حالا کنکور منو واردش میکنه تلاشمو کرده باشم و آدمی شم که به خودم افتخار کنم
( میخواد زبان باشه میخواد هنر باشه میخواد پیراپزشکی یا ... باشه )
2. مستقل شده باشم و خونه ای مطابق سلیقم و ماشین داشته باشم با یه سگ یا گربه خونگی
3. به زبان های انگلیسی و ( آلمانی یا فرانسوی ) و اسپانیایی تسلط داشت
سه شب است که نمی‌توانم درست و حسابی بخوابم. خوانده بودم که وقتی خوابت نمی‌برد، در خواب کس دیگری بیداری. یعنی رفته‌ای در خواب یک بنده‌خدایی.کابوس یا رویایش شده‌ای. 
سه شب است که کابوس یا رویای کسی شده‌ام. 
دلم می‌خواهد که این سه شب در خواب تو بیدار بوده‌ باشم. 
دقیق‌تر بگویم دلم می‌خواهد این سه شب را رویای تو بوده باشم. 
مثلا با یک لبخند در خوابت بر بالینت بیدار بوده‌ام و تو را نوازش می‌کرده‌ام. 
یا مثلا کنارت بیدار نشسته بوده‌ام و یک ق
می خواهم بدانی، ای رهگذر مهربانِ اتفاقی، قلبِ مرده ام را حتا چند به نسیمی کوتاه، حتا به نرمی بالهای پروانه، برای یک لحظه ای، کوتاه ثانیه ای، چشم برهم زدنی دوباره وادار به تپیدن کردی. انگار ک دوباره شانزده سالم شده باشد، جوان، زنده. به دنبال فهمیدن رازِ گل سرخ با لبانی ارزان، برای به لبخند باز کردن. می خواهم بدانی ای به یاد آورنده خاطرات زیبا. از یاد برده بودم طعم تپش قلبم را، هیجان را، خیال پردازی، حتا آرزو کردن را. برای ثانیه ای، حتا لحظه ای
بعد از مدت ها اومدم اینجا تا بگم خسته شدم از این رنج کثافتی که ناشی از فرار من از انسان بودنه.
من دیگه نمیخوام فیلسوف باشم؛نمیخوام خدا بشم.
دیگه نمیخوام بیشتر بدونم.هیچ چیز رو نمیخوام بیشتر بدونم.
من میخوام یک انسان ساده باشم.یک homo sapien.
میخوام حس کنم.میخوام هر آنچه که هستم رو ابراز کنم.
میخوام یک هنرمند باشم.
شاید خواننده،شاید یه بازیگر،شاید حتی نویسنده یا شاعر...
فقط دیگه نمیخوام از انسان بودنم،از محدودیت هام،از نیازهام فرار کنم.
دیگه نمیخوا
یه روز مسؤول فروش، منشی دفتر و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند. یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو مالش میدن و غول چراغ ظاهر می شه. غول میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم…
منشی می پره جلو و میگه: اول من ، اول من!… من می خوام که توی باهاماس باشم، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم … پوووف! منشی ناپدید می شه…


ادامه مطلب
من فکر می‌کنم دوس‌داشتن یعنی اینکه باید روزبه‌روز وضع‌ام از دیروز بدتر بشه و هروقت با همه‌ی این بدی‌ها کنار اومدم، یعنی خودمو دوست دارم. سال‌ها تلاش می‌کنم تا به یه دستاوردی نزدیک بشم و وقتی که به اندازه‌ی کافی، تایید و تصدیق اطرافیانم رو جلب کردم، رهاش می‌کنم. می‌خوام بگم که، من بدون اون دستاورد هم خوبم، من رو ببینید لطفا. از تلاش کردن‌ها فراری‌م، از خوب شدن‌ها فراری‌م، می‌خوام به بدترین شکل ممکن خودمو دوست داشته باشم. فرض که امر
بعد از مدت ها اومدم اینجا تا بگم خسته شدم از این رنج کثافتی که ناشی از فرار من از انسان بودنه.
من دیگه نمیخوام فیلسوف باشم؛نمیخوام خدا بشم.
دیگه نمیخوام بیشتر بدونم.هیچ چیز رو نمیخوام بیشتر بدونم.
من میخوام یک انسان ساده باشم.یک homo sapien.
میخوام حس کنم.میخوام هر آنچه که هستم رو ابراز کنم.
میخوام یک هنرمند باشم.
شاید خواننده،شاید یه بازیگر،شاید حتی نویسنده یا شاعر...
فقط دیگه نمیخوام از انسان بودنم،از محدودیت هام،از نیازهام فرار کنم.
دیگه نمیخوا
باران می‌بارد. همه چیز زرد و سیاه است. آرزو می‌کنم یک قطره باران باشم. ببارم. بوزم. بیایم پایین. رو تن خشک خیس یک برگ. با او حرف بزنم. حرف بزنم و بشنوم که قطره‌ی زیبایی هستم. تو راهرو دختری می‌بینم که موهاش آبی‌ست. دوست دارم با تو حرف بزنم. به او می‌گویم موهاش زیباست. می‌گردم دنبال اسم آن فیلم که دختر موهاش را آبی کرده که به برگ بگویم آن را ببیند. سُر می‌خورم. برگ رفته است. دنبال او می‌گردم. گم شده است. رفته‌ام. پله‌ها را. سراشیب را. رو به پایین.
پیش از آنکه واپسین نفس را بر آرمپیش از آنکه پرده فرو افتدپیش از پژمردن آخرین گلبر آنم که زندگی کنمبر آنم که عشق بورزمبرآنم که باشمدر این جهان ظلمانیدر این روزگار سرشار از فجایعدر این دنیای پر از کینهنزد کسانی که نیازمند منندکسانی که نیازمند ایشانمکسانی که ستایش‌انگیزندتا در یابمشگفتی کنمباز شناسمکه‌امکه می‌توانم باشمکه می‌خواهم باشم؟تا روزها بی‌ثمر نماندساعت‌ها جان یابدلحظه‌ها گران‌بار شودهنگامی که می‌خندمهنگامی که می‌گریمهن
دوست دارم انقدر پول داشته باشم که برم چندتا مغازه یه عالمه کاکائو با برندهای مختلف(شکلات نه ها) بخرم بدون هیچ دغدغه ای بدون اینکه نگران باشم پولش چند میشه یا باید صرفه جویی یا پس انداز کنمبدون اینکه اصلا ب این فکر کنم که چند میشه یه عالمه کاکائو داشته باشمو بشینم بخورم و از ترس تموم شدنش تو یخچال کنار نزارم
پیوسته میگی جداشیم بهتره و ازم میخوای که همدستت هم بشم. ازت میپرسم چرا و چند دلیل منطقی و احساسی میاری. آخر دست هم میگی برو دنبال زندگیت و اگه جدا بشیم ضربه کمتر میخوریم. من که میدونم به خاطر من میخوای تن به این جدایی بدی، اما خیال کردی، من راحت به دستت نیوردم که راحت از دستت بدم. میخوام تا ابد و تا همیشه کنارت باشم؛ با هر شرایطی و با هر محدودیتی. میخوام اینقدر واست خوب باشم که همیشه بهم تکیه بدی، میخوام بدونی من همیشه کنارتم. میخوام بدونی تا اب
دوست دارم در جمع باشم.دوست دارم در تمام این جمع‌ها باشم.دوست دارم که دوست‌هایی داشته باشم و تنها نباشم.
تلاش می کنم.تلاش می کنم و باز هم تلاش می کنم.
در نهایت روزی موفق خواهم شد.روزی مثل این‌ها می شوم و در آن روز من تنها کسی خواهم بود که می‌دانم رنگم اینجا ناشناخته‌ست.
همیشه دوست داشتم از آن آدمهایی باشم که قلمبه سلمبه حرف می زنند  .‌از آنهایی که خوب بلدند شق و‌رق بایستند و نگاهشان نافذ باشد ...از بچگی دوست داشتم بلد باشم سوتی ندهم ، تپق نزنم و سخنرانی خیره کننده داشته باشم
اما نشد‌... نمی شود ... چون من برای نمک پرانی های جذاب و ساده بودنم به دنیا آمده ام
چون من ساده می پوشم و‌ ساده حرف میزنم وساده نگاه  میکنم ‌
چون رسم زندگی من ، سوتی دادن است !!
اما هر چه که باشم خودم هستم و لبخندم طبیعی است ..
خیلی وقت است که د
آقا نوشت افزار بسیار گرون شده
امروز رفتم یه دونه روان نویس عادی بخرم (یونی بال هم نبود) ده تومن 
بعد انواع رنگاشم داشت و من به خاطر محدودیت مالیم با حسرت برگشتم -__-
میخوام یه بولت ژورنال درست کنم و دارم کم کم وسایلشو میخرم نمیدونم چرا این تو ذهنمه که حتماااا باید چند رنگ روان نویس و ماژیک پاستیلی و.. داشته باشم. یه دفتر نقطه دار هم که پنجاه -شصت تومنه:/ حالا باید کم کم یه محل ذخیر پول درست کنم برا خودم به نام قلک بولت ژورنال که پولامو برای خرید وس
هر خیر و صلاحی که از هرجا بهمون رسید، از باب الجواد تو بود...
اومدیم به پابوست، و دم آخر، موقع زیارت وداع، دلمون رو، ایمان رو به دستت امانت سپردیم، چرا که جایی مطمئن تر از امانات تو ندیدیم.
چشمای گریونمون رو گره زدیم به شبکه های پنجره فولادت و دخیل بستیم به خان کرمت. که "عادتکم الاحسان... وسجیتکم الکرم..."
رفیقی بامرام تر از تو پیدا نکردیم تو این دشمن بازار دنیا، وچه خوب انیسی شدی برا دل یتیممون
یا معین الضعفاء... ما به جز گدایی در درگاه سلطان کاری
شبح ِ اندوه که روی روزهایم سایه انداخته بود بعد از یک گریه ی حسابی دمش را گذاشت روی کولش و فرار کرد، اساسا گریه از آن نعمت هایی ست که قدرش را نمیدانیم و تا از دستش ندهیم نمیفهمیم که ماجرا چه بوده است یک هفته ای میشود که تصمیم دارم بدوام  اما راستش را که بخواهید صبح که از خواب بیدار میشوم توانایی دل کندن از تختم را ندارم و دوباره تا ساعت هشت میخوابم . نمیفهمم نشاط و شادابی ام را لای کدام خیابان زندگی جا گذاشته  ام اما حالا حاضرم همه چیزم را بدهم
راستش چند وقت پیش رفته بودم ولایت، قدیمیای وبلاگ که می دونن شما هم بدونید بد نمیشه! من تنها زندگی می کنم ، یعنی هشت سالی هست که تک و تنها سیر می کنم و واسه خودم خوشم. 
راستش این سری رفته بودم ولایت باز هم به نتایج جدید تری رسیدم ، من قطعا تحمل زندگی دوباره با خانواده و این که دائم یه جا باشم رو ندارم ولی از طرفی هم حوصله جنگ با دیگران رو هم ندارم . 
به فارسی نرم بخام بهتون بگم مدتیه با هیچ کس درگیر نمیشم، کسی رو تهدید نمی کنم، سوار گردن کسی نمیشم .
سلااااااام :)
من این روزا حال روحی خیلی خوبی دارم، وقتی به خودم نگاه میکنم متوجه میشم این خواست من بوده ک خوب باشم، خوشحال باشم :) من خواستم خوب باشم و خوب شدم :)
شادی رو ما بوجود میاریم، این ماییم که انتخاب میکنیم حالمون چطور باشه، از وقتی انتخاب کردم خوب باشم، حملات عصبیم کمتر شدن و بیماریم کنترل شده، این خودش به نوعی معجزست :)
من تلاش میکنم برای خوب بودن، هر روز در تلاشم، هر روز به طور مداوم به خودم یادآوری میکنم تا خوب و قوی باقی بمونم :)
مرسی
چند روزیه که فکر می کنم ممکنه دچار افسردگی شده باشم،عموما حالم خوب نیست-خیلی بد است- حتی صبح ها که از خواب بیدار میشم پر از حال بدم ، مداما حس می کنم دلم میخواد گریه کنم ، حس می کنم هیچ چیزی به وجدم نمیاره ، شوق برام یه مفهوم دور شده ، حس میکنم عضله های پیشانیم دچار اسپاسم شده و مقاومت میکنن در برابر باز شدن ، با این که آدم عاطفی ای هستم به طرز عجیبی حس می کنم قابلیتم رو برای دوست داشتن ، برای عاشق شدن و حتی به میل غریزیم رو از دست داده ام.می خوام د
 
چند روز بود دنبال فرصت بودم سر حوصله بیام بنویسم 
الان پسرک خوابید و اومدم 
امروز هوا ابریه خونه تقریبا تاریکه پرده هارو نکشیدم کنار این تاریکیشو دوست دارم 
صبح ظرفای مهمونی دیشب رو شستم و طاس کباب بار گذاشتم 
زیرشو کم کردم تا طهر خوب جا بیوفته راحتم هست 
امروز  ازون روزاییه که میخوام استراحت کنم فقط 
خیلی جالبه که شب با کلی فکر و خیال میخوابیم 
صبح بیدار میشیم میبینیم زندگی ادامه داره و برای یه روز
 
موسم خرمی دشت و دمن است و  گاهه ی مستی چشمان غزل خوان ...
فصل نشو و نمای نبات در غایت و  گلبنهای تمام شکفته‌ی گلشن  و لطافت هواست    ...
امپراطوری "اردیبهشت" ; 
این "نگاهبان زمین"  و "برپا 
کننده ی نظم در هستی"  را 
خرمی هست و نشاط ، 
شکوفایی هست و طراوت ، 
وصال هست و نیل به دامان 
جانان ،  نمو هست و 
بالندگی ،  میلاد هست و 
نورسیدگی ..
این امپراطوری را ملکه ای 
است نشسته بر سریر سبز 
بهار و طلایه دار شور زندگی  
و عطر مشک سای 
سرزندگی ..
ملکه اردیبه
رور روانشناسهبا اینکه بخاطر کنکور یه ترم مرخصی گرفتم ووالان ترم سه محسوب میشم و تمام فکرو تمرکزمو رو رشته جدید گذاشتم
ولی دوست دارم در آینده یه روانشناس خوب باشم آرامش بدم و حس اعتمادو در طرفم ایجاد کنم
رفتار معقولی داشته باشم
به یه برنامه خاصی برسم برای زندگیم
هدف درستی داشته باشم
اینقدر خودمو با بقیه مقایسه نکنم
اینقدر فکر منفی نکنم
استرسی نباشمو خونسرد باشم
آدم برای اینکه به بقیه آرامش بده باید از خودش شروع کنه دیگه:)

+درمورد پست قبلی ک
السلام ای حضرت سلطان طوس/میدهی برزائران احسان طوس/سرقامت از تبار اهل بیت/دردرا داری شفادرمان طوس/بهرقرآن آیتی ازسوی حق/میچکدبرقلبها باران طوس/آب سقاخانه ات چون زمزم است/دست مابگرفته آن دامان طوس/آستانت آن بهشت ایزدی است/قلب راسامان دهدایمان طوس/هشتمین نورخدای سرمدی/برخراسان داده ای سامان طوس/مهدیت درانتظاریک ظهور/نائبش باسدهمان جانان طوس/
حال روحیم خیلی بهتره، امروز با ف خیلی خوش گذشت، کلی تاب بازی کردیم *_*
زندگی ادامه داره و من میدونم که مهم لذت بردنه، به خودم قول دادم با تموم وجودم از زندگی لذت ببرم، قول دادم که عشق بورزم و دوست بدارم، سر قولم هستم :)
من ترجیح میدم یه دونده باشم و گاهی زمین بخورم و دوباره بلند شم زانوهای خاکیم رو پاک کنم و دوباره به دویدن ادامه بدم تا اینکه تنها یه تماشاگر باشم! 
ثروت گم گشته باز آید به دامان غم مخور
........................ سفره ی خالی شود روزی فسنجان غم مخور
ای تن خشکیده روزی پر شوی دل بد مکن
.............................. وین لب ترکیده باز آید به دندان غم مخور
گر سراب نان باشد باز بر چشم بدن
............................. نانوایی را خری یک روز ای جان غم مخور
دور فرمون گر دو روزی بر سرای ما نگشت
.......................... دایما فرمان نباشد پیچ پیچان غم مخور
در خیابان گر به شوق خانه خواهی زد قدم
............................... سرزنشها گر کند بنگاه منزل غم مخور
گرچه م
      یک خانه داریم مانند گلدان                                                                                گل های خانه مامان و بابا                                                                             من دوست دارم پروانه باشم                                                                              فرزند خوب این خانه باشم                    
من هنور کار دارم، کلی کار نکرده که یک مرتبه خواب می‌آید و مرا با خودش می‌برد، درست مثل یک آجان یا یک فرشته‌ی مرگ. آن قدر سرزده که فرصت نمی‌کنم سرم را از روی کاغذ بردارم. من هنوز حرف دارم، می‌گویند سفره‌احترام دارد، اما با این وجود مرا از سر سفره دلم بلند می‌کند این خواب. چون تاریخ نخوانده‌ام، مهم نیست چه تاریخی از این جغرافیا از خواب بیدار شوم. سیصد و نه سال هم که در غار خواب باشم، چون به شهر آیم، هنوز داریم یک آقا بالا سر را سرنگون می‌کنیم
چرا خوب نمیشه؟ چرا خوب نمیشم؟
چرا اومدم اینجا؟
چرا برای افسردگی نمیرم دنبال درمان
چطور تونستم این حجم منفعل بودم رو باشم؟ بخدا هنره
چرا من همیشه خستم از زندگی
هر روزی که تو این دنیا میگذره داره بدتر میشه
تداوم آرزوی مرگ برای جوان یکم زیادی نیست؟
بعد از ثبت نام ارشد احساس کردم قبولی یا عدم قبولی من دیگه موضوعیت نداره. فقط تلاش من موضوعیت داره. الان فقط دلم می‌خواد تلاش کنم. دلم می‌خواد یه قدم برای انقلابم بردارم. حرکت... تلاش... امید...
و اگر قبول نشم هم دیگه ناراحت نیستم. فقط هر روز صبح از خواب بیدار می‌شم. صبحانه می‌خورم. ورزش می‌کنم. شرح نهایه رو می‌خونم. به بچه‌ها رسیدگی می‌کنم. روزهایی که مامان میاد، کیف مضاعف می‌کنم وقتی می‌بینمش‌. عشقم به مامان رو دوبرابر می‌کنم. ناهار درست می
یک:به حالت راضی به خواست خدا بودن نزدیک شم
دو:تحت هر شرایطی تسلیم خواست خدا باشم.
سه:سلامتیمو به دست بیارم، شاید حتی یه روز قبل از مرگم، ولی مطمعنم بدستش میارم. 
چهار:به قرآن تا اونجایی که میشه تسلط پیدا کنم و خیلی هارو به اسلام دعوت کنم. 
پنج:روانشناس موفقی بشم و به هزاران نفر انگیزه بدم. 
شش:بتونم نویسنده موفقی بشم.
هفت:یه مامان فوق العاده برای ستاره باشم. (ستاره هنوز وجود نداره)
هشت:با چند تا خیریه همکاری کنم.
نه:تناسب اندام داشته باشم.
ده:با ر
من یک بودم که قرار بود تنها کارم این باشد که شاد و خرم داخل گلدان سفالی گوشه اتاق باشم ...
تا اینکه خواستن یک رشد صعودی داشته باشم بذری از وجودت در خاک من ریختن ...
سرانجام جایم از گلدان روی میز رسید به سطل زباله زیر میز =)
#crystal_mim
دیده حسن روی تو دیده منور  میشود،
عالم از بوی خوش مویت معطر می شود.
گرد دامان تو گردم، دامن افشانی ز من،
سر به سودایت زنم، درد سرم سر می شود.
دیده چشمان ترت چشمان من تر می شود،
بوسه از لبهای تر گیرم، دلم تر می شود. 
آبرویم ریزی و از تو نشویم دست هیچ،
آبرو با آب جو گرچه برابر می شود. 
تشنه تر گردم، ببوسم از لبان تشنه ات، 
بوسه خوش باشد برایم، مرگ خوشتر می شود.
کاش با چشم دلت بینی جهان عشق را، 
پیش چشمانت جهان از عشق دیگر می شود.
 
 
 
 
بی دوست شبی نیست که دیوانه نباشیممستیم اگر ساکن میخانه نباشیمما را چه غم ار باده نباشد، که دمی نیستاز عمر که با نالۀ مستانه نباشیمسرگشتۀ محضیم و در این وادیِ حیرتعاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیمچون می نرسد دست به دامان حقیقتسهل است اگر در پی افسانه نباشیمهر شب به دعا می طلبیم اینکه نیایدآن روز که ما در غم جانانه نباشیم#مهدی_اخوان_ثالث
می خوام رها باشم... 
همیشه میخواستم رها بودن رو...
ولی حالا که رهام... 
نمیخوامش...
خیلی آدمهای بدی دورم اند...
و پدر و مادر بی منطقی دارم... 
واقعا اوضاع زندگی ام ناجوره... 
باید بیشتر به فکر خودم و رویاهام باشم.. 
و براشون تلاش کنم... 
#زندگی من#یه زینب جدید
میدونید،اصلن تصور اینکه یه جا باشم که دست هیچ آشنایی بهم نرسه و از همه جمع ها و دورهمیا دور باشم ،صد سال یه بار کسی نتونه پاشو خونم بزاره،دقت کنید حتی تصورشم روحمو ارضا میکنه!!!
بعد با من راجب غربت صحبت میکنی؟لعنتی من شبا میخوابم که رویای غربت ببینم
دوست ندارم دیگه مانتوهای رسمی بپوشم و مقنعه سر کنم 
دوست ندارم 
دوست دارم رنگی باشم دقیقا شبیه اون زنی که توی رویاهای دختربچگیم بود
دوست دارم بخندم و کاری که دوست دارم انجام بدم 
دوست دارم کار های قشنگم دیگرانو خوشحال کنه 
دوست دارم ... دوست دارم 
دوست دارم قلبم زنده باشه ... پیروز باشم 
دوست دارم آسمونو ببینم 
دوست دارم ستاره ها رو بشمرم 
دوست دارم دور از هیاهو بقیه عمرمو زندگی کنم ...

+ البته نه اون رنگی رنگی شکل اینفلوئنسرهای خز و بی معنی ای
من از این‌که حرف‌های مأیوس کننده بزنم حس خوبی نمی‌گیرم ولی کم‌ترین کاری که می‌تونم درحق خودم انجام بدم اینه‌ که حرف‌های این مدلیم رو یه جایی بنویسم که مغزم از دست‌شون راحت شه،بله من احساس می‌کنم توانایی صحبت کردن راجع به‌شون رو ندارم و همین‌که با یکی دو جمله‌ی نامفهوم یه‌طوری این‌جا منظورم رو برسونم برام کافیه،مشکل امشبم اینه که فکر می‌کنم دلم می‌خواد تمام چیزایی که دوست دارم رو یادبگیرم/دنبال کنم ولی آن‌قدر که تجربه‌ی بدی داش
من آدم ضعیف یا شاید بی خیالی بودم که در تمام وقت هایی که خسته می شدم یا کم می آوردم اولین اقدامم، دعا برای مردن بود! مردن ساده ترین و دم دست ترین راه حل ممکن بود برایم. ولی حالا که مادر شدم، دورترین چیز از من، باید مردن باشد. نمی شود من نباشم برای پسرم. باید باشم که وقت هایی که زمین خورد، یاعلی بگویم و دستش را بگیرم. باید باشم که وقت هایی که احساس غربت کرد، بغلش کنم. باید باشم تا بغضش، گریه نشود. باید باشم که اجازه ندهم کسی صرف شوخی و خنده، اوقاتش ر
هرچند گنهکارم ، اما این بغض موقع شنیدن نام علی به من می فهمونه که می تونم همچنان امیدوار باشم ... 
خدایا تو رو به علی قسمت می دم، کمکم کن سال پیش رو علی وار زندگی کنم ...
کمکم کن بیشتر  بتونم با نماز دوست باشم ....
کمکم کن بیشتر به یادت باشم ...
کمکم کن لحظه هام رو دریابم ...
کمکم کن که زندگی کنم ...
+ التماس دعا
متن ترانه محمد صرامی به نام کافه بیخیالی

امروز رو دوست دارم عاشق خودم باشمامروز دلم میخاد کافه با خودم باشمدستاشو بگیرم آره منظورم خودمهتو توهم خنده رو لبای خودم باشممیخام تنها شم میخام تنها شمکافه لعنتی بیا بیا آروم کن این فکر مریضم روبیا بیا خوب کن این حال غریبم روبیا بیا آروم کن این درد قدیمی روبیخیالبیخیال اون همه وقتی که هدر شدپای یکی که همش هر چی گذشت دردسرشدامروزو دوست دارم تنها با خودم باشمروی میز با یه قهوه توی حال خودم باشمامروز
سر تا پایم را خلاصه کنند می شوم "مشتی خاک"که ممکن بود "خشتی" باشد در دیوار یک خانهیا "سنگی" در دامان یک کوهیا قدری "سنگ ریزه" در انتهای یک اقیانوسشاید "خاکی" از گلدان‌یا حتی "غباری" بر پنجرهاما مرا از این میان برگزیدند : برای " نهایت"  برای " شرافت"  برای " انسانیت" و پروردگارم بزرگوارانه اجازه ام داد برای : " نفس کشیدن "  " دیدن "  " شنیدن "  " فهمیدن "و ارزنده ام کرد بابت نفسی که در من دمیدمن منتخب گشته ام : برای " قرب "  برای " رجعت "  برای " سعادت "من مشتی ا
حرف نزنم و نخندم نمیتونم چطور میتونم 
چطور چیزی باشم که هیچ وقت نبودم دلم میخواد جدی باشم جدی محکم ساکت عاقل آخ خدایا این لبخند و خنده های مصنوعی چیه. نمیخوام بخندم نمیخوامممم چرا نمیتونم جدی باشم. چرا نمیتونم سرو سنگین و محکم باشم دلم میخواد مث ز به وقتش بخندم و به وقتش جدی باشم . ناراحتم از خودم که باعث میشم هیچ کس دوسم نداشته باشه همیشه فکر میکنم در نظر بقیه من یک آدم شُل و جلفم... خودمو دوست ندارم. 
کاش خدا کمک میکرد اخلاقایی که دوست ندارم ح
من خیلی بدم . خودخواهم . چرا دوس ندارم جایی بری کسی خندتو ببینه. به من چه اخه‌ . همه چی بین ما تموم شده . 
 
باید آدم باشم . 
 
همه چی تموم شده. اگه به چشم معمولی نتوتی نگاش کنی میمیری. 
 
فکر نکن به سرنوشتی که اتفاق افتاده‌ . مسلما چیزی نیست که میخواستی. 
 
برای تو فقط یه دوسته که امروز و فردا میره دنبال زندگیِ خودش. 
 
تمام. 
می خواهم تو را دوست داشته باشم
با یک فنجان چای،
یک تکه نان
یک مداد سیاه،
چند ورق کاغذ...
می خواهم تو را دوست داشته باشم
با یک پیراهن کهنه،
یک شلوار پاره پاره
دست هایی خالی،
جیب هایی سوراخ
می خواهم تو را دوست داشته باشم
درون این اتاق پنهانی،
پشت سیم خاردارهای تیز
روبروی گلوله باران های دشمن.
می خواهم تو را دوست داشته باشم
با کمی زندگی
اندکی زنده ماندن...
| انسی الحاج / ترجمه: بابک شاکر |
۱۸-۳۰ سالگی عجیب‌ترین دوران زندگی احتمالا؛ پر از گیجی و سوال و تردید
نمی‌دانم این همه مسئله و noise تنها توی سر من است یا نه اما گاهی خسته می‌شوم و جوابی برایش ندارم.
برای توصیفش تا این زمان می‌توانم بگویم:
حال افسردگی گاه‌گاهی
تنهایی‌کرکننده
سئوالات عجیب و زیاد در مورد هویت، آزادی، شخصیت، افسردگی، آینده، دویدن برای فهم بیشتر و رشد و تا حد زیادی بیهوده، نوشتن و غرق در کلمات.
دوازده ‌‌‌سالی که آدم را می‌کشد تا تمام شود.
هر روزش پر از فکر و
سهراب ؟ سهراب ! صدایم
را میشنوی سوالی دارم !؟
سهراب قایقت جا دارد؟؟
من نمی آیم !
خود کلبه ای میسازم
دور از آدمها !!
من باشم و من !!
فقط سهراب بگو قایقت جاا دارد؟؟
آدمها را سوار قایقت کن سهراب !
دور کن آدمها را از من سهراب !!!
من باشم و این کلبه
من باشم و بیخیالی !
و خیال بافی های 
دخترانه ام !!!
و آرزوهای نرسیده ام !!!
من باشم و بازی با عروسک هایی
که هیچ گاه نداشته ام !!!!
سهراب آدمها را دور کن از من !
سهراب شعر تازه نداری؟
نو نو باشد ؟ تن خور اول باشد شعرت
که د
حقمان است اگر غم زده و سرد شدیم
یا که از مزرعه ی سبز خدا طرد شدیم
ما چرا عابر پس کوچه ی عادت شده ایم؟
دور افتاده ز دامان شهادت شده ایم؟
لب فروبند که مرغان غزلخوان رفتند
مرگان باد خدایا که شهیدان رفتند...
امروز رفتم قطعه ی 50 کنار خاک مهربان محمدعبدی که معلم و رفیق و عشق و علاقه ام بود....حال خوشی داشتم!
تو این لحظه بزرگترین آرزوم اینه که توی اتاق خودم باشم،در اتاقو مثل همیشه ببندم و توی خلوت خودم تموم کارامو انجام بدم و الان چقدر همچین چیز کوچیکی دور از دسترسه.اقلا دلم میخواست توی خوابگاه یه اتاق واسه خودم داشته باشم حتی اگه انقدر کوچیک باشه که نتونم توش اونقدرا حرکت کنم اما فقط تنها باشم و هیچکس رو نبینم.چقدر از اتاقم خستم.فشار روم زیاد بوده ایم مدت و خیلی حساستر شدم و از کوچکترین حرفی ناراحت میشم.چقدر دلم میخواست الان هیچکسی رو نبینم...
بعد از حداقل دو سال رفتم دوباره این تستو زدم و چون حافظه تصویریم قابل اعتماده، می تونم بگم که نتیجه همون قبلی بود چون اون موقع جواب به ایمیلم هم ارسال شده بود و نتیجه اینکه من یه isfj هستم ولی خب چون ماجرا اینه که من تا شور یه چیزی رو در نیارم، ول کن نیستم ، تو چند تا سایت مختلف این تستو زدم و هر بار متفاوت بود؛ بالاخره به این نتیجه رسیدم که من قطعا i و j  هستم اما اون دو تا وسطی رو نمی دونم. حتی رفتم ویژگی چهارتا شخصیتی که می شد باشم رو خوندم ولی حس م
احساس میکنم دارم جای اشتباه دنبالت میگردم . وسط جمعیت سلفی گیران جلوی ساختمون شهرداری که نورپردازی بدی داره و چندتا از لامپاش هم سوخته .
وسط جمعیتی که به قصد رسیدن قدم برمیدارن و هر چند متر تنه‌ای به این و اون میزنن .
دنبالتم توی مغازه هایی که کیفیت تابلوش از جنساش بیشتره .
توی دسته های سه چهار نفره‌ای دنبالتم که تقریبا آخرین باری که مقصدی برای خودشون تعیین کردن توی اپلیکیشن اسنپ بوده .
نباید دنبال کسی باشم که نور صفحه گوشی چهره‌ش و نشون مید
نه سری که سر گذارم به سرا و سایه بانش
نه دلی که دل ببازم به فنای جاودانش
نه خودی مانده خدایا و نه خیالی از دو چشمش
نه شود شوم روانه ز شعاع تار مویش
نه توان تاب دارم به تمامی طوافش
نه سزاست سوز و حسرت چو نمیرسم به قافش
نه به بند باده باشم نه اسیر می ، فروشش
نه رها شوم ز عشقش چو غلامه حلقه گوشش
چند روزه بشدت احساس تنهایی میکنم
چند روزه همش دلم میخواد بزنم زیر گریه و دنبال بهانه م
ولی هی میگم الان ن الان ن و انقدر خودمو گول میزنم تا از ذهنم بره
اما نمیره و هی روهم تلنبار میشه
با خودم فکر میکنم چرا هیچ دوستی ندارم؟
و البته جوابش همون لحظه میاد ب ذهنم.چون خودم خواستم!
تنها دوستی ک چند هفته اخیر بشدت باهاش وقت گذروندم رو هم دارم از دست دادم!
شایدم اونی ک دلم میخواد داشتن ی دوست نیس
دلم خودمو میخواد
زندگی خودمو میخواد
دوست دارم اونجور ک می

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها